نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:, توسط ستایش |

  

هرچه بر من گذشت حقم بود من از این بیشتر سزاوارم تو گناهی نداری ای زیبا مرگ بر من که دوستت دارم

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:, توسط ستایش |

ازم پرسید بخاطر کی زنده هستی

با اینکه دوست داشتم با تمام وجود داد بزنم * بخاطر تو *  بهش گفتم بخاطر هیچکس

پرسید :پس بخاطر چی زنده هستی

با اینکه دلم داد میزد *بخاطر دل تو* با یه بغض غمگین بهش گفتم  بخاطر هیچی

ازش پرسیدم :تو بخاطر چی زنده هستی

در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت :

بخاطر کسی که بخاطر هیچ زنده است.

افسوس که *شرط عشق *رو فراموش کرده بودم !...........

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:, توسط ستایش |

دختر جوانی ابله سختی گرفت . نامزدش به عیادت او رفت . چند ماه بعد نامزد وی کور شد . موعد عروسی فرا رسید . مردم می گفتند : چه خوب ! عروس نازیبا همان بهتر همان که همسرش هم نابینا باشد . 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت . مرد عصایش را کنار کذاشت و چشمانش را گشود . همه تعجب کردند . مرد گفت : من کاری نکردم جز اینکه  * شرط عشق* را به جا اوردم .

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:, توسط ستایش |

یک دختر کور توی این دنیای نامرد زندگی می کرد . این دختر یه دوست پسر داشت که عاشقش بود . دختر همیشه می گفت اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون می موندم یک روز یکی پیدا شد که به اون دختر چشماشو بده . وقتی که دختر بینا شد ودید که دوست پسرش کوره. بهش گفت من دیگه تو رو نمی خوام برو . پسر با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشمان من باش من * شرط عشق * و به جا اوردم

نوشته شده در تاريخ شنبه 23 بهمن 1389برچسب:, توسط ستایش |

هر کس به طریقی دل ما می شکند بیگانه جدا دوست جدا می شکند بیگانه اگر می شکند حرفی نیست از دوست بپرسید چرا می شکند

 

نوشته شده در تاريخ شنبه 23 بهمن 1389برچسب:, توسط ستایش |

نوشته شده در تاريخ شنبه 23 بهمن 1389برچسب:, توسط ستایش |

عشق دو دستی تقدیم نمی شود پس برای انکه بدستش بیاری کوشش کن

هرگز ندیدم بر لبی لبخند زیبای تو را هرگز نم گیرد کسی در قلب من جای تو را

نوشته شده در تاريخ شنبه 23 بهمن 1389برچسب:, توسط ستایش |

عشق تنها میکروبی است که از راه چشم سرایت می کند

شمع سوزان تو ام اینگونه خاموشم نکن       در کنارت نیستم اما فراموشم نکن

نوشته شده در تاريخ شنبه 23 بهمن 1389برچسب:, توسط ستایش |

روزی شاگرد پیر هندی از او خواست که بهس یک درس بیاد موندنی بده. راحب از شاگردش خواست کیسه ی نمک را بیاره پیشش ,بعد یک مشت از اون نمک را در لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون اب را سر بکشه . شاگرد فقط تونست یک جرعه ی کوچک از اب داخل لیوان رو بخوره, اونم به زحمت .

استاد پرسید : مزه اش چطور بود

شاگرد پاسخ داد: بدجوری شور و تندهه اصلا نمیشه خورش

پیر هندی از شاگردش خواست یک مشت نمک برداره و انو همراهی کنه .

رفتند تا رسیدند کنار دریاچه. استاد از او خواست تا نمک ها رو داخل دریاچه بریزه ,بعد یک لیوان از اب دریاچه را برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اب داخل لیوان رو بنوشه. شاگرد به راحتی تمام اب داخل لیوان رو سر کشید .

استاد اینبار هم از او مزه ی اب داخل لیوان را پرسید . شاگرد پاسخ داد : کاملا معمولی بود.

پیر هندی گفت :رنجها و سختیها ئی که انسان در طول زندگی  با انها رو به رو میشه همچون یک مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ,میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو به راحتی تحمل کنه , بنابراین سعی کن یک دریا باشی تا یک لیوان اب

نوشته شده در تاريخ شنبه 23 بهمن 1389برچسب:, توسط ستایش |

یک روز اموزگار از دانش اموزانی که در کلاس بودند پرسید:

ایا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق بیان کنید

برخی از دانش اموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند

برخی دادن )گل وهدیه) و) حرف های دلنشین) را راه بیان عشق عنوان کردند

شماری دیگر هم گفتند))با هم بودن در تحمل رنج ها و لذت بردن از خوشبختی)) را راه بیان عشق می دانند

در ان بین پسری برخاست و پیش از اینکه شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند, داستان کوتاهی تعریف کرد :

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند .

انان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.....

یک ببر بزرگ جلوی زن و شوهر ایستاده و به انان خیره شده بود.

شوهر تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر جرات کوچکترین حرکتی نداشتند.

ببر ارم به طرف انان حرکت کرد...

همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.

بلافاصله ببر به طرف شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.

ببر رفت و زن زنده ماند....

داستان به اینجا که رسید دانش اموزان شروع کردن به محکوم کردن ان مرد.

اما پسر پرسید: ایا میدانید ان مرد در لحظه های اخر زندگی اش چه فریاد می زد

بچه ها حدس زدن حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

پسر جواب داد:نه,اخرین حرف مرد این بود که:

عزیزم ,تو بهترین مونس من بودی . از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود....

قطره های اشک صورت پسر را خیس کرده بود که ادامه داد:

همه ی زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله میکند که حرکتی انجام می دهد یا فرار می کند.

پدر من در ان لحظه ی وحشتناک ,با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.

این صادقانه ترین و بی ریا ترین راه پدرم بیان عشق خود به مادرم و من بود.....

 

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 21 بهمن 1389برچسب:, توسط ستایش |

oooh,hon är så söt och hon är så snygg och skönt, vet ni hon  är 17 år och bra sjönga

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:, توسط ستایش |

 خداحافظ که من رفتم            در این بی راه راه رفتم

در این صحرلی بی پایان          بر این کوه های جان فرسا

                             چه بی صبرانه من رفتم

 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:, توسط ستایش |

 

 

عاشقت بودم ... یادت هست..?                               گفتم که دوستت دارم ..گفتی

که کوچکی برای دوست داشتن                               رفتم تا بزرگ شوم

اما انقدر بزرگ شدم که                                       یادم رفت که عاشقت هستم

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:, توسط ستایش |

 

چقدر عجیبه که تا مریض نشی کسی برات گل نمیاره تا گریه نکنی کسی نوازشت نمی کنه تا فریاد نکشی کسی به طرفت بر نمی گرده  تا قصد رفتن نکنی کسی به دیدنت نمیاد و تا وقتی نمیری کسی تو را نمی بخشه  

 

 

 

 

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:, توسط ستایش |

      روز اول گل سرخی برام اوردی و گفتی برای همیشه دوستت دارم  روز دوم گل زردی برایم اوردی گفتی دوستت ندارم روز سوم گل سفیدی برایم اوردی و سر قبرم گذاشتی  و گفتی منو ببخش فقط یک شوخی بود                                                                                                                                           

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:, توسط ستایش |

                                                                          

 

    به نام خدایی که برای قلب دوست  و برای اثبات دوستی اشک را افرید                                                                                     

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:, توسط ستایش |

چرا غم ها نمی دانند

                      که من غمگین ترین غمگین شهرم

بیا ای دوست با من باش

                      که من تنها ترین تنهای این شهرم

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:, توسط ستایش |

انچه که چشمان تو را اینهمه زیبا می کرد

کاش از روز اول فکر دل ما می کرد

یا نمی داد به تو اینهمه زیبایی را

یا مرا در غم عشق تو شکیبا می کرد

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:, توسط ستایش |

دم رفتن کسی گفت                      سفر بخیر

                که واسم غریبه و ناشناخته بود

اما اون وقتی رسید                     که قلب من

               همه ارزوهاشو باخته بود

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.