نوشته شده در تاريخ شنبه 14 اسفند 1398برچسب:, توسط ستایش |

تا حلا کسی رو دوست داشتین اصلا از همه مهمتر عاشق شدین واااااااااااااای چه حس قشنگیه

تا حالا شده به کسی بگین دوست دارم یا عاشقتم

نوشته شده در تاريخ شنبه 23 بهمن 1398برچسب:, توسط ستایش |

سلام به دوستان عزیزی که از وبلاگ من دیدن می کنن خواهش میکنم به صفحات قبل هم سری بزنید و نظر یادتان نره            بای

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 19 بهمن 1398برچسب:, توسط ستایش |

 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 26 ارديبهشت 1398برچسب:, توسط ستایش |

مهم این نیست که تو add لیست مسنجرم چند نفر add شدن. مهم اینه که تو قلبم فقط یک نفر add شده باشه که با هم on بشیم، باهم آرشیو زندگی رو دوره کنیم و با هم off بشیم. امّا باید یادمون باشه پسورد دوستیمون رو جوری بسازیم که کسی نتونه هکمون کنه!!!(Just 4 u)

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 26 ارديبهشت 1398برچسب:, توسط ستایش |

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 25 ارديبهشت 1398برچسب:, توسط ستایش |

سلام سلامی از قلب شکسته از قلبی دور افتاده همچون کبوتری سبکبال که دراسمان عشق به پروازدرامده است سلامی به بلندای اسمان و به زلال و خلوص چشمه ساران سلامی به لطافت گرمای بهاری سلامی همچو بوی خوش اشنایی سلامی بر خواسته از دل و نشسته بر دل

 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 21 ارديبهشت 1398برچسب:, توسط ستایش |

نام : غم نام خانواگي:بيسیک نام پدر:درد نام مادر: پريشاني نام پدربزرگ : درويش تنها نام مادربزرگ : سلطان غم محل تولد:ويرون شهر تاريخ تولد:يكي از روز هاي باروني شماره شناسنامه : عدد تنهايي شغل:منتظر وضعيت فكري:فقط سوال جرم:افراط درعاشقي تاريخ جرم:روز اول خوشي ساعت جرم:شروع تپش قلب محل جرم :آشيان دوست علت جرم:فقط زندگي وزن:به سنگيني بغض چند ساله قد:كمتر از خاك رنگ چشم:صورتي رنگ مو:همرنگ درد تحصيلات:پايه آخر بد بختي مدت محکوميت : حبس ابد چراغم : شمع سقفم : اسمان مونسم : شب کارم : حسرت يادم : انتظار تو دردم : فراغ فريادم : سکوت ارزويم :ديدار تو زندگيم : فقط تو ادرس : خيابان غمستان – ميدان تنهايي – چهارراه بدبختي – خيابان رنج – کوچه غربت

نوشته شده در تاريخ شنبه 17 ارديبهشت 1398برچسب:, توسط ستایش |

كاش مي شد سه چيز را از كودكان ياد بگيريم: بي دليل شاد بودن و پاي كوبيدن* هميشه سرگرم كار بودن و بيهوده ننشستن* حق و خواسته خود را با تمام وجود خواستن و فرياد زدن

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 6 ارديبهشت 1398برچسب:, توسط ستایش |

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 21 فروردين 1398برچسب:, توسط ستایش |

salam be hameye dostane golam man facebook daram agar kasi mayel be dosti dar facebook bashe mitone esme facebookesh ro baram benevise

نوشته شده در تاريخ جمعه 20 خرداد 1390برچسب:, توسط ستایش |
لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم
تا بخوانی و بفهمی چقدرجایت خالیست . . .
تا بدانی نبودنت آزارم می دهد . . .
لمس کن نوشته هایی را که لمس ناشدنیست و عریان . . .
که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد
لمس کن گونه هایم را که خیس اشک است و پُر شیار . . .
لمس کن لحظه هایم را
. . .
تویی که نمیدانی من که هستم٬
لمس کن این با تو نبودن ها را
لمس کن . . .
 
عکس عاشقانه
 
 
 


 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:, توسط ستایش |

با اینکه ندیدمت اما دلم هرروز برات تنگ میشه

بدیش اینه که میدونم هستی !ای کاش نبودی! 

مثله هزارتا چیزه دیگه که تو این دنیا  نیس 

ولی ادما باز الکی دنبالشون میگردن 

نمیدونم...! 

شاید بشه اسمشو گذاش دلخوشی 

دلخوشیه منم اینه که میدونم هستی!

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 15 خرداد 1390برچسب:, توسط ستایش |

مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت :
- می خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :

- نام دختر چیست ؟ مرد جوان گفت :

- نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید و گفت :

- من متاسفم به جهت این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :

- مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :

- نگران نباش پسرم . تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی . چون تو پسر او نیستی . . . !

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 15 خرداد 1390برچسب:, توسط ستایش |

زن سردش شد. چشم باز كرد. هنوز صبح نشده بود. شوهرش كنارش نخوابيده بود. از رخت‌خواب بيرون رفت.

 باد پرده‌ها را آهسته و بي‌صدا تكان مي‌داد. پرده را كنار زد. خواست در بالكن را ببندد. بوي سيگار را حس كرد. به بالكن رفت. شوهرش را ديد. در بالكن روي زمين نشسته بود و سيگاري به لب داشت. سوز سرما زن را در خود فرو برد و او مچاله‌تر شد. شوهر اما به حال خود نبود. در اين بيست سالي كه با او زندگي مي‌كرد، مردش را چنين آشفته و غمگين نديده بود. كنارش نشست.

- چيزي شده؟

جوابي نشنيد.

-با توام. سرد است بيا بريم تو. چرا پكري؟

 باز پرسيد. اين بار مرد به او نگاهي كرد و بعد از مكثي گفت.

- مي‌داني فردا چه روزي است؟

-نه. يك روز مثل بقيه‌ي روزها.

-بيست سال پيش يادت هست.

مرد گفت.

زن ادامه داد.

- تازه با هم آشنا شده بوديم.

-مرد گفت: بله.

سيگارش را روي زمين خاموش كرد و ادامه داد.

-اما بيست سال پيش، پدرت به ماجراي من و تو پي برد. مرا خواست.

- آره، يادم هست، دو ساعتي با هم حرف زديد و تو تصميم گرفتي با من ازدواج كني.

- مي‌داني چه گفت؟

-نه. آنقدر از پيشنهاد ازدواجت شوكه شدم كه به هيچ چيز ديگري فكر نمي‌كردم.

 مرد سيگار ديگري روشن كرد و گفت.

-به من گفت يا دخترم را بگير يا كاري مي‌كنم كه بيست سال آب‌خنك بخوري؟

- و تو هم ترسيدي و با من ازدواج كردي؟

زن با خنده گفت.

-اما پدرت قاضي شهر بود. حتما اين كار را مي‌كرد.

 زن بلند شد.

 گفت من سردم است مي‌روم تو.

به مرد نگاهي كرد و پرسيد:

-حالا پشيماني؟

 مرد گفت. نه.

 زن ادامه نداد و داخل اتاق شد.

 مرد زيرلب ادامه داد. فردا بيست سال تمام مي‌شد و من آزاد مي‌شدم. آزادِ آزاد

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 15 خرداد 1390برچسب:, توسط ستایش |

عاشقانه

 به تو عادت کرده بودم
اي به من نزديک تر از من
اي حضورم از تو تازه
اي نگاهم از تو روشن
به تو عادت کرده بودم
مثل گلبرگي به شبنم
مثل عاشقي به غربت
مثل مجروحي به مرهم
لحظه در لحظه عذابه
لحظه هاي من بي تو
تجربه کردن مرگه
زندگي کردن بي تو
من که در گريزم از من
به تو عادت کرده بودم
از سکوت و گريه شب
به تو حجرت کرده بودم
با گل و سنگ و ستاره
از تو صحبت کرده بودم
خلوت خاطره هامو
با تو قسمت کرده بودم
خونه لبريز سکوته
خونه از خاطره خالي
من پر از ميل زوالم
عشق من تو در چه حالي

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:, توسط ستایش |

به سلامتي چشماي مهربونت كه دلم را برده

به سلامتي خنده‌هاي شيرينت كه منو اسيرت كرده

به سلامتي عشق و احترامي كه بين ماست

به سلامتي محبتي كه در قلب توست

و به سلامتي تو... كه از دنيا برام عزيزتري

به سلامتي...

به سلامتي دلتنگي كه تمام ثانيه‌هامو لمس مي‌كنه

به سلامتي درد دوري و عاشقي

به سلامتي غرورت، به سلامتي شوقم

به سلامتي هرچيز كه منو ياد تو مي‌اندازه، حتي غم دوريت

 

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:, توسط ستایش |
صد زهره و نسرین و سمیرا و حمیرا

سودابه و پروین و سهیلا و شکیلا

دلدار نشد بر دل این عاشق مجنون

دلداده بُوَد آنکه دلش گشته مصلاّ

فریاد زآن شهره و شیرین و شقایق

عاشق شده ام بر رخ آن حور معلاّ

پروانه و فرزانه و دردانه خموشند

هریک بزند سجده به آن گوهر دریا

شبنم نشود اشک گل سوسن و لاله

سیلاب شود خون دلم بر لب صحرا

دیگر نکنم یاد ز آن ساقی مستان

مستانه شود آنکه بنوشد " می " حمرا

معشوقه ی من آن صنم و آن بت خاموش

آن زن که خدا عشق در او کرده مهیّا

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 3 خرداد 1390برچسب:, توسط ستایش |

پسر به دختر گفت اگه يه روزي به قلب احتياج داشته باشي اولين نفري هستم كه ميام تا قلبمو با تمام وجودم تقديمت كنم.دختر لبخندي زد و گفت ممنونم.
تا اينكه يك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نياز فوري به قلب داشت..از پسر خبري نبود..دختر با خودش ميگفت :ميدوني كه من هيچوقت نميذاشتم تو قلبتو به من بدي و به خاطر من خودتو فدا كني..ولي اين بود اون حرفات؟!..حتي براي ديدنم هم نيومدي...شايد من ديگه هيچوقت زنده نباشم.. آرام گريست و ديگر چيزي نفهميد...
چشمانش را باز كرد..دكتر بالاي سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقي افتاده؟دكتر گفت نگران نباشيد پيوند قلبتون با موفقيت انجام شده.شما بايد استراحت كنيد..درضمن اين نامه براي شماست..! دختر نامه رو برداشت.اثري از اسم روي پاكت ديده نميشد. بازش كرد. درون آن چنين نوشته شده بود: سلام عزيزم.الان كه اين نامه رو ميخوني من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون ميدونستم اگه بيام هرگز نميذاري كه قلبمو بهت بدم..پس نيومدم تا بتونم
شرط عشق رو به جا بیارم..اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه.(عاشقتم تا بينهايت)
دختر نميتوانست باور كند..اون اين كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره هاي اشك روي صورتش جاري شد..و به خودش گفت: چرا هيچوقت حرفاشو باور نكردم؟!!!...

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 2 خرداد 1390برچسب:, توسط ستایش |

دفتر عشـــق كه بسته شـد
ديـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــــــــدم
خونـم حـلال ولـي بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون
به پايه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
اونيكه عاشـق شده بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بد جوري تو كارتو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
براي فاتحه بهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
حالا بايد فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو
بـه نـام تـو سنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد زدم
غــرور لعنتي ميگفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
بازي عشـــــقو بلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
از تــــو گــــله نميكنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
از دســـت قــــلبم شاكيـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
چــرا گذشتـــم از خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم
چــــــــراغ ره تـاريكــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــيم
دوسـت ندارم چشماي مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
چه خوب ميشه تصميم تــــــــــــــــــــــــــــــــو
آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه
دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه
بزن تير خـــــــــــــــــلاص رو
ازاون كه عاشقـــت بود
بشنواين التماسرو
ــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــ
ـــــــــــ
ـــــــ

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 2 خرداد 1390برچسب:, توسط ستایش |

Hon är söta och vackert och snygg kille.Jag kan inte sluta tänker på honom.

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:, توسط ستایش |

نفرين به عشق و عاشقي

نفرين به بخت و سرنوشت

به اون نگاه كه عشقتو، تو سرنوشتِ من نوشت!

نفرين به من... نفرين به تو... نفرين به عشقِ من و تو!

به ساده بودنه منو... به اون دلِ سياهِ تو!

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:, توسط ستایش |
سادگي را دوست دارم چون با صداقت است هيچ دروغي درآن راه نداردمانندکودکي است که با چشمان معصوم اش به همه نگاه ميکند وبا معصوميت اش هزاران حرف به دنيا ميزند
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:, توسط ستایش |

اگه قلبمو شکستی به فدای یک نگاهت این منم چون گل یاس نشستم سر راهت تو ببین غبار غم رو که نشسته بر نگاهم اگه من نمردم از عشق تو بدون که روسیاهم اگه عاشقی یه درده چه کسی این درد ندیده تو بگو کدام عاشق رنج دوری ندیده اگه عاشقی گناهه ما همه غرق گناهیم میون این همه آدم یه غریب و بی پناهیم تو ببین به جرمه عشقت پره پروازمو بستند تو ندیدی منه مغرور چه بی صدا شکستم

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:, توسط ستایش |

هميشه به من مي گفت زندگي وحشتناک است ولي يادش رفته بود که به من مي گفت تو زندگي من هستي روزي از روزها از او پرسيدم به چه اندازه مرا دوست داري گفت به اندازه خورشيد در اسمان نگاهي به اسمان انداختم ديدم که هوا باراني بود و خورشيدي در اسمان معلوم نبود شبي از شبها از او پرسيدم به چه اندازه مرا دوست داري گفت به اندازه ستاره هاي اسمان نگاهي به اسمان انداختم ديدم که هوا ابري بود وستاره اي در اسمان نبود خواستم براي از دست دادنش قطره اي اشک بريزم ولي حيف تمام اشکهايم را براي بدست اوردنش از دست داده بودم

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:, توسط ستایش |

از خداوند خواستم تا غرور را از من بگيرد. گفت:« نه! بازگرفتن غرور کار من نيست..بلکه اين تويی که بايد آن را ترک کنی.» گفتم پس کودکان و انسانهای معلول را شفا ببخش. گفت:« نه! روح کامل است و جسم زودگذر..مهم روح آنهاست برايم.» خدايا به من شکيبايی عطا فرما. گفت:« نه! شکيبايی دستاورد رنج است..به کسی عطا نميشود.آن را بايد بدست آورد.» پس به من سعادت ببخش ای بخشنده بزرگ. گفت:« نه! بازهم نه!خود بايد متعالی شوی..اما تورا ياری ميدهم تا به ثمر بنشينی

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 27 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط ستایش |

یادم نمیره بوی عطری که واست خریدم اون روز برفی

به جز اسم تو روی لبای من اون روزانبود دیگه حرفی

یادمه اون روز دستاتو آروم گذاشتی توی دستای من

گفتی بهترین روزای زندگی یعنی روزای با تو بودن

سوز برف دستاتو میلرزوند اما گرم گرم بود دل تو

اون روز هیچ کسی تو خیابون نبود به جز قلب من وتو

یادمه اون روز تو ازم پرسیدی تا کی عاشقم میمونی

منم میگفتم همیشه عاشقم خودت اینو می دونی

اون روزا زود گذشت حالا بین ما فاصله زیاده

میخوام که بدونم کیه که قلبشو به قلب تو داده

حالا من به عشقت میرم تو اون خیابونو میشینم

میخوام که بدونی بعد این یک سال هنوز عاشق ترینم

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 27 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط ستایش |

می خواهم عمرم را
با دست های مهربان تو اندازه بگیرم
برگرد!
باور کن
تقصیر من نبود
من فقط می خواستم
یک دل سیر برای تنهایی هایت گریه کنم
نمی دانستم گریه را دوست نداری
حالا هم هروقت بیایی
عزیز لحظه های تنهایی منی
اگر بیایی
من دلتنگی هایم را بهانه می کنم
تو هم دوری کسانی که دور نیستند
در راهند
رفته اند برای تاریکی هایت
یک اسمان خورشید بیاورند
یادت باشد
من اینجا
کنار همین رویاهای زودگذر
به انتظار امدن تو
خط های سفید جاده را می شمارم

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 26 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط ستایش |

واسه شكستن يه دل فقط يه لحظه وقت مي خواد.اما واسه اينكه از دلش در بياريشايد هيچ وقت فرصت نداشته باشي... ميشه مثل يه قطره اشك بعضي ها رو از چشمت بندازي ، ولي هيچ وقت نمي توني جلوي اشك وبگيري كه با رفتن بعضي ها از چشمت جاري ميشه

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 26 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط ستایش |

دروغ و خيانت رو هك كن__ از انسانيت كپي بگير و سند توآ ل كن__ با صداقت و وفا و معرفت چت كن__ از زيباترين خاطره زندگي وب بگير__تو پروفايل قلبت يه قلبه تير خورده بذار و بگو عاشق عشق هستي__و عاشق عشق باشين_در مسنجر قلبت عشق رو اد كن __وبه احساسات زيبايي پي ام بده__غم رو ديلت كن__و واژه بدي رو رينيم كن__براي غرورت آف بزار و بگو بشينه آخه (دنيا دو روزه)

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 26 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط ستایش |

اگه يكي رو ديدي وقتي داري رد ميشي بر مي گرده ونگات مي كنه بدون براش مهمي اگه يكي رو ديدي كه وقتي داري ميرفتي بر مي گردو با عجله مياد به سمتت بدون براش عزيزي اگه يكي رو ديدي كه وقتي داري مي خندي بر مي گردو نگات مي كنه بدون واسش قشنگي اگه يكي رو ديدي كه وقتي داري گريه مي كني مياد با هات اشك مي ريزه بدون دوستت داره

 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.