نوشته شده در تاريخ شنبه 17 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط ستایش |

مگذار گذاشت در دلت گم بشود
مجذوب طلسم سیب و گندم بشود
مگذار که زندگی به این شیرینی
قربانی یک سوء تفاهم بشود
مجنون گر ز آتش لیلی سرخ است
یا لاله اگر به هر دلیلی سرخ است
شرح دل ما حیف است که پنهان باشد
این صورت ما به ضرب سیلی سرخ است..

نوشته شده در تاريخ شنبه 17 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط ستایش |

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
 

بدین سان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب


 

                              تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه


 

                               چه آتش ها که در این کوه برپا می کنم هر شب


 

نوشته شده در تاريخ شنبه 17 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط ستایش |

همه فهميدند كه عاشق تو شدم ... بهم خنديدند ... مهم نيست بخاطرت غرورمو شكستم ... همه تعجب زده شدند ... مهم نيست بخاطرت مردونگيمو زير پا گذاشتم ... همه بهم اخم كردن ... بازم مهم نيست بخاطرت زندگيمو دادم ... همه حيرت زده شدند ... مهم نيست گفتم عاشقشم همه مسخره ام كردند ... بيخيال ... خوب هم بهم خنديدن ... هم مسخره ام كردند ... هم غرورمو شكستم ... هم زندگيمو باختم ... و هم .... ديگه چي برام مونده ... فقط هم بخاطر تو بود حالا هم بخاطر تو اينا رو تحمل مي كنم ... اره دیونه ها خوب بلدن تحمل بکنن اندازه سه تا دو....

 

نوشته شده در تاريخ شنبه 17 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط ستایش |

يكي را دوست مي دارم ، ولي افسوس او هرگز نمي داند نگاهش مي كنم ،شايد بخواند از نگاه من ، كه او را دوست دارم ولي افسوس او هرگز نگاهم را نمي خواند ‹ و ا ي › به برگ گل نوشتم من ، كه او را دوست مي دارم ولي افسوس ، او گل را به زلف كودكي آويخت ، تا او را بخنداند صبا را ديدم و گفتم صبا ، دستم به دامانت بگو از من به دلدارم ، تو را من دوست مي دارم ولي ناگه ، ز ابر تيره برقي جست و روي ماه تابان را بپوشانيد من به خاكستر نشيني ، عادت ديرينه دارم سينه مالا مال درد ، اما دلي بي كينه دارم پاكبازم من ولي ، در آرزويم عشق بازي مثل هر جنبنده اي ، من هم دلي در سينه دارم من عاشق ، عاشق شدنم در كدامين مكتب و مذهب ، جرم است پاكبازي در جهان ، صدها هزاران پاكباز ، در سينه دارم كار هر كس نيست مكتب داري اين پاكبازان هديه از سلطان عشق ، بر هر دو پايم پينه دارم من عاشق ، عاشق شدنم من از بيراهه هاي هله بر مي گردم و آواز شب دارم هزار و يك شبي ديگر ، نگفته زير لب دارم مثال كوره مي سوزد تنم از عشق ، اميد طَرب دارم حديث تازه اي از عشق مردان حَرب دارم من عاشق عاشق شدنم ، من عاشق عاشق شدنم

 

نوشته شده در تاريخ شنبه 17 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط ستایش |

من باختــــــــــــــــــــم ... من پذيرفتم شكست خويش را پندهاي عقل دورانديش را من پذيرفتم كه عشق افسانه است اين دل درد آشنا ديوانه است ميروم شايد فراموشت كنم در فراموشي هم آغوشت كنم مي روم از رفتن من شاد باش از عذاب ديدنم آزاد باش آرزو دارم بفهمي درد را تلخي برخوردهاي سرد را

نوشته شده در تاريخ شنبه 17 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط ستایش |

عشق کلمه ایه که خیلیها اونطور که دوست دارن تفسیرش میکنن . غافل از اینکه جملات قاصر از بیان وسعت و عظمت این کلمه هستند . اصلا ایندفعه میخوام از دنیای خودمون و تفاسیر مختلف منطقی و غیر منطقی درباره عشق جدا شم . دوست دارید بدونید که عشق تو دنیای با صفای کوچولو ها چه معنایی داره ؟

واقعا عشق چیه ؟

جمعی از متخصصان این سوال رو برای کودکان 4 تا 8 ساله مطرح کردند و پاسخ هایی که گرفتند بسیار بسیار عمیق تر از اونی بوده که تصورشو میکنیم ... بخونید و قضاوت کنید

عشق از نگاه کودکان

از زمانی که مادربزرگرم دچار آرتروز شد دیگر نمیتوانست خم شود و ناخن های پایش را خودش کوتاه کند و این کار را پدربزرگم براش انجام میداد . حتی وقتی که دست های خودش هم دچار آرتروز شد . این عشق است . 8 ساله

وقتی کسی شما را عاشقانه دوست میدارد شیوه بیان اسم شما در صدای او متفاوت است و تو میدانی که نامت در لبهای او ایمن است . ۴ ساله

عشق یعنی اینکه وقتی برای خوردن غذابا کسی بیرون میری بیشتر چیپس خود رو به او بدی بدون اینکه توقع متقابلی داشته باشی ! ۶ ساله

عشق آن چیزی است که در اوج خستگی لبخند رو به لبانت میاره . ۴ساله

عشق یعنی اینکه وقتی مامان برای بابا قهوه درست میکنه و برای اطمینان از طعمش اول خودش کمی ازش میخوره . ۷ ساله

 

عشق یعنی اون وقتی که به کسی میگویی لباست خیلی قشنگه و اون از فردا هر روز همون رو پیشت میپوشه . ۷ ساله

عشق یعنی زمانی که مامان بهترین تکه مرغ رو واسه بابا میزاره ! 5 ساله

نوشته شده در تاريخ شنبه 17 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط ستایش |

يادته يه روزي بهم گفتي:هر وقت خواستي گريه کني برو زيرِ بارون که نکنه نامردي اشک هاتو ببينه و بهت بخنده گفتم: اگه بارون نيومد چي؟؟؟ گفتي: اگه چشم هاي قشنگ تو بباره آسمون گريه ش ميگيره گفتم: يه خواهش دارم ؛ وقتي آسمونِ چشام خواست بباره تنهام نزار گفتي: باشه... حالا امروز من دارم گريه ميکنم اما آسمون نمي باره و تو هم اون دور دورا ايستادي و داري بهم مي

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 11 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط ستایش |

هر روز دلم در غم تو زار تر است

وز من دل بی رحم تو ، بی زار تر است

بگذاشتیم ،غم تو ، نگذاشت مرا

حقا که غمت از تو وفادار تر است

 

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 11 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط ستایش |

ای خسته خوبان چه نویسم؟
 

من مرغ اسیرم به عزیزم چه نویسم؟


 

ترسم که قلم شعله کشد صفحه بسوزد


 

با آن دل گریان به عزیزم چه نویسم؟


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 11 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط ستایش |

جز من اگرت عاشق و شیداست بگو
ور میل دلت به جانب ماست بگو
ور هیچ مرا در دل تو جاست بگو
گر هست بگو،نیست بگو،راست بگو...!

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 11 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط ستایش |

من عاشق آن دیده چشمان سیاهم
بیهوده چه گویم که پریشان نگاهم
گر مستی چشمان سیاه تو گناه است
من طالب آن مستی و خواهان گناهم...

نوشته شده در تاريخ شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط ستایش |

من تمنا كردم كه تو با من باشي

تو به من گفتي : 

                    هرگز  هرگز!!!
                                         پاسخي سخت و درشت

و مرا غصه اين هرگز كشت!!!

نوشته شده در تاريخ شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط ستایش |

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط ستایش |

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط ستایش |

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 21 فروردين 1390برچسب:, توسط ستایش |

نوشته شده در تاريخ جمعه 19 فروردين 1390برچسب:, توسط ستایش |

نوشته شده در تاريخ شنبه 13 اسفند 1389برچسب:, توسط ستایش |

خداحافظ نگو وقتی هنوز درگیر چشماتم

خداحافظ نگو وقتی تو هر جا باشی همراتم

تو اون گرمای خورشیدی

که میری روبه خاموشی

نمیدونی چقدر سخته شب سرد فراموشی

شبی که کوله بارت رو میونه گریه می بستی

یه احساسی به من میگفت هنوزم عاشقم هستی

خداحافظ نگو وقتی

هنوز درگیر چشماتم

خداحافظ نگو وقتی تو هر جا باشی همراتم

چرا حالت پریشونه

چرا مایوس و دلسردی

خداحافظ نگو وقتی هنوزم میشه برگردی

تو یادت رفته اون روزا یکی تنها کست می شد

خداحافظ که میگفتی خدا دلواپست میشد 

خداحافظ نگو هنوز درگیر چشماتم

خداحافظ نگو وقتی...

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:, توسط ستایش |
خداحافظ برو عشقم برو که وقت پروازه
برو که ديدن اشکات منو به گريه ميندازه
نگاه کن آخر راهم نگاه کن آخر جادست
نميشه بعد تو بوسيد نميشه بعد تو دل بست
منو تنها بذار اينجا تو اين روزاي بي لبخند
که بايد بي تو پرپرشه که بايد از نگات دل کند
حلالم کن اگه ميري اگه دوري اگه دورم
اگه با گريه ميخندم حلالم کن که مجبورم
نگو عادت کنم بي تو که ميدوني نميتونم
که ميدوني نفسهامو به ديدار تو مديونم
فداي عطر آغوشت برو که وقت پروازه
برو که بدرقه داره منو به گريه ميندازه
برو عشقم خداحافظ برو تو گريه حلالم کن
خداحافظ برو اما حلالم کن حلالم كن
 
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:, توسط ستایش |

 گاهی که دلم به اندازهء تمام غروبها می گیرد

چشمهایم را فراموش می کنم
اما دریغ که گریهء دستانم نیز مرا به تو نمی رساند
من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس
مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست
و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد
و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند
با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست
از دل هر کوه کوره راهی می گذرد
و هر اقیانوس به ساحلی می رسد
و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد
از چهل فصل دست کم یکی که بهار است
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:, توسط ستایش |

می روم و باز نخواهم گشت به روزگاری که در آن خاطراتم را به تیر خیانت کشتند

باز نخواهم گشت به دیارم ، دیاری که ستاد از من یارم

یاری که بی وفایی در سرشت او خوی گرفته

بی وفابی تو یعنی جدایی،مردن و شمردن شمارش های معکوس مرگ

و مرگ منجی دلشکسته در این کشاکش گذر بیهوده عمر اوست

و خدا!خدایی که به هزاران گناه تکه تکه کردم قلب نازنینش را !

خدایی ! که مرا آفرید و خواهد آمرزید

و من روی طلب بخشش را ندارم !

باشد که ایشان مرا ببخشد

 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:, توسط ستایش |

ومن همچنان تنهایم

واین تنهایی تاریک وتلخ را

هیچ کس درک نمی کند,

هنوزهم من درپیچ وخم نادانسته هایم پرسه می زنم,

هنوزراه حلی برای این

دلتنگی مرگ آور پیدانکرده ام...

دریا هم امروز نتوانست ارامم کند

هنوز نبودنت را در هیچ ثانیه ای نپذیرفته ام

همنوا با آوای خروش موجها امروز خواستمت

اما نیستی نبودی کی میای

امروز اشکهایم را روانه دریا کرده ام

امروز همه فهمیدند یک دریا گریسته ام

رسوایم نموده ای رسواترم کن

که هنوز این درد تلخ برایم شیرین است

گوش کن گوش کن

اگر خوابم بیدارم نکن که من مست این خوابم

مست این درد تلخ نبودنت

عشرت وصال را به وقار سوخنن فراقت نخواهم داد

که این درد را هیچگاه درک نکردام

مرا دریاب که این دل بی تاب است

لیلی کاسه شیر مجنون بشکست

تو کاسه صبرم را نابود کن

مرا دریاب که ثانیه هایم مملو از توست

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:, توسط ستایش |

کاش میشد به احساس دروغ گفت

کاش میشد به این دل تشر زد

کاش میشد که دوری نمی بود

 یا پشت شهر فاصله احساس نمی مرد

کاش دنیا کمی مهربون بود

کاش که این لطف که این عشق که این حال و هوایم

نمیزد پر خود به دریای خیالم

نمیرفت سر کوه نمیرفت سر دشت نمیرفت بیابان

بیابان نگاهم بیابان صدایم

کاش نمیرفت به هرجا هوس کرد

کاش که میشد پرد سوی یارم

و میبرد معنای فاصله را ز یادم

و معنا میکرد برایم وصالش

کاش که احساس بمیرد نبیند

که سوختم ز عشق نهانش نهانش

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:, توسط ستایش |

بی هیچ ملاحظه ای، هیچ تاسفی، هیچ شرمی،

دیوارهایی به دورم ساخته اند،

ضخیم و بلند.
و اکنون با حسی از نومیدی در اینجا می نشینم.
نمی توانم به چیزی دیگر فکر کنم:

این سرنوشت ذهنم را تحلیل می برد
که من بیرون، چه اندازه کار داشتم.
وقتی این دیوارها را می ساختند،

چگونه ممکن بود متوجه نشوم!
اما هیچوقت از آنانی که می ساختند،

حتی صدایی نشنیدم.
چه نامحسوس مرا از دنیای بیرون گسسته اند.

 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:, توسط ستایش |

می دونی نگاه سردم روی کوه ها خونه کرده                صدای تو ام قشنگه توی قلبم لونه کرده

از اینجا خسته شدم من ولی خوب پایان نداره                 می دونی بردنت از یاد واسه من امکان نداره

اون روزه آخری بودش کا نگام نگاتو می خواست          من می گفتم دست سردم گرمیه دستاتو میخواست

ای قشنگ نازنینم بهترین گله زمینم                             من همینم من همینم تنهاترین مرد زمینم

می گن که بردنم از یاد واسه تو آرزو بوده                    وقتی که حرف میزدیم ما تو بهم گفتی دروغه

تو میگی به پام میمونی منتظر به رام میمونی                 باشه خوب گلم قبوله منتظر باش تا یه روزی

که پیشه تو برمیگردم با همین نگاه سردم                     که بگم دوست دارم من نازنینم پره دردم

خوب دیگه کاری نداری بمونم میشم فراری                   با همین حرفام از اینجا میپرم مثل قناری

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:, توسط ستایش |

اشك واپسين

به كويت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم
به دل اميد درمان داشتم درمانده تر رفتم
تو كوته دستيم ميخواستي ورنه من مسكين
به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم
نيامد دامن وصلت به دستم هر چه كوشيدم
زكويت عاقبت با دامني خونين جگر رفتم
حريفان هر يك آوردند از سوداي خود سودي
زيان اورده من بودم كه دنبال هنر رفتم
ندانستم كه تو كي آمدي اي دوست كي رفتي
به من تا مژده آوردند, من از خود به در رفتم
تو قدر من ندانستي و حيف از بلبلي چون من
كه از خار غمت اي گل خونينه پر رفتم
مرا آزردي و گفتم كه خواهم رفت از كويت
بلي رفتم ولي هر جا كه رفتم در به در رفتم
به پايت ريختم اشكي و رفتم, در گذر از من
از اين ره بر نميگردم كه چون شمع سحر رفتم
تو رشك افتابي كي به دست سايه مي ايي؟
دريغا آخر از كوي تو با غم همسفر رفتم

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:, توسط ستایش |

هو

 

 

کسی دیگر نمی کوبد در این خانه ی متروک ویران را

 

کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهایه تنهایم

 

و من چون شمع میسوزم و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند

 

و من گریان و نالانم  و من تنهای تنهایم

 

درون کلبه ی خاموش خویش اما

 

کسی حال من غمگین نمی پرسد

 

و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم

 

درون سینه ی پر جوش خویش اما

 

کسی حال من تنها نم پرسد

 

و من چون تک درخت زرد پائیزم

 

که هر دم با نسیمی می شود برگی جدا از او

 

و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:, توسط ستایش |

برگه گل

 

برگه های گل پرپر میکنم

عشق اونو بیرون از سر می کنم

عشق اون دروغی بود پر بود از رنگ ریا

روزای قشنگی بود به دلم می گفت بیا

این روزای آخری دستش برام رو شده بود

این دل زار و پریشون واسه اون لک زده بود

می دیدم که دستشم دیگه بود تو دسته اون

دیگه من چکار کنم ای خدای مهربون

نبود انقد بی وفا از دل تنم جدا

من می گفتم واسه اون همش از عشق وفا

ولی خوب دووم نداشت آره خوب دوستم نداشت

توی قلبم دیگه اون جای عشق نفرت گزاشت

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:, توسط ستایش |

حرف دارم واسه شما فراوون       از اينجا گرفته تا سره خيابون

كردي منو آواره ي بيابون              دوسم نداري حتي يه ناخون

ميرم از عشقت شبا زيره بارون      كردي منو بدجوري زارو حيرون

وقتي ميگي برو برو از پيشم          ميگم دلت مياد كه خواب پريش شم

شبا همش تا صبح كه من بيدارم    چشم چجور من روي هم بزارم

يه لحظه آرامش ديگه ندارم            ماه و خورشيد كف دستات بيارم

چكار كنم كه مثل قبلا بشي          صبح ها به عشق من از خواب پاشي

تو قلبم يجوري بايد جابشي          قافيرو بيخيال هستم ناشي

تو مرز ديونگي تو آخرشي            چرا مي خواي ديگه با من نباشي

يدون دوست دارم قده يه دنيا        قده تمام زمين آسمون ها

 بد جوري تا كردي تو باما              ديگه نبودي اصلا يار ما

خسته شدم از اين اداها              يكميم شده ديگه راه بيا

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 1 اسفند 1389برچسب:, توسط ستایش |

نمیدانم زندگی چیست؟؟ اگر زندگی شکستن سکوت است سالهاست که من سکوت را شکسته ام۰ اگر زندگی خروش جویبار است سالهاست که من در چشمه ی جوشان زندگی جوشیده ام اما این نکته را فراموش نمی کنم که زندگی بی وفاست زندگی به من آموخت که چگونه اشک بریزم اما اشکانم به من نیاموخت که چگونه زندگی کنم

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.